خاطرات شیرین رهبرمان از روزهای پیروزی انقلاب اسلامی | ... |
در آن روزها ما در یک حالت بُهت بودیم. در حالی که در همهی فعالیتهای آن روزها ما طبعاً داخل بودیم. همانطور که میدانید ما عضو شورای انقلاب بودیم و یک حضور دائمی تقریباً وجود داشت. لکن یک حالت ناباوری و بهت بر همهی ما حاکم بود. من یک چیزی بگویم که شاید شما تعجب بکنید.
من تا مدتی بعد از ۲۲ بهمن هم که گذشته بود بارها به این فکر میافتادم که ما خوابیم یا بیدار. و تلاش میکردم که از خواب بیدار شوم. یعنی اگر خواب هستم، این رؤیای طلائی که بعدش لابد اگر آدم بیدار شود هر چه قدر خواهد بود خیلی ادامه پیدا نکند، اینقدر برای ما شگفتآور بود مسأله.
وقتی که آمدیم وارد شهر شدیم از فرودگاه و با آن تفاصیلی که خب همهی شماها شاهد بودید و بحمداللَّه هنوز در ذهن همهی مردم شاید آن قضایا زنده است، همانطور که میدانید امام عصری از بهشت زهرا رفتند به یک نقطهی نامعلومی و برادرانمان حالا به طور مشخص، آقای ناطق نوری امام را در حقیقت ربودند و به یک مأمنی بردند که از احساسات مردم که میخواستند همه ابراز احساسات بکنند و امام از شب قبلش که از پاریس حرکت کرده بودند تا دم غروب، تقریباً دمادم غروب دائماً در حال فشار کار و حضور بودند و هیچ یک لحظه استراحت نکرده بودند یک مقداری استراحت بدهند به امام.
ما هم پائین بودیم یعنی ما در آن حال، ما رفته بودیم رفاه. مدرسهی رفاه کارهایمان را انجام میدادیم. قبل از آنی که امام وارد بشوند ما نشسته بودیم با برادرانمان و روی برنامهی اقامتگاه امام و ترتیباتی که بعد از ورود امام باید انجام بگیرد یک مقداری مذاکره کرده بودیم، یک برنامهریزیهایی شده بود.
آن روزها یک نشریهای ما درمیآوردیم که بعضی از اخبار و مثلاً اینها در آن نشریه چاپ میشد، از همان رفاه این نشریه بیرون میآمد. یک چند شمارهای منتشر شد. البته در دوران تحصن هم یک نشریهی دیگری آنجا راه انداختیم یک دو سه شماره هم آن درآمد.
- عرض کنم که - من برگشتم آنجا و منتظر بودیم لحظه به لحظه که ببینیم چه خواهد شد. اطلاع پیدا کردیم که امام رفتند به یک نقطهای که یک مقداری آنجا استراحت کنند، نماز ظهر و عصرشان را ظاهراً نخوانده بودند نزدیک غروب شده بود، نماز ظهر و عصرشان را بخوانند و اینها. آخر شب بود، من داشتم خبرهای آن روز را تنظیم میکردم که توی همان نشریهای که گفتیم چاپ بشود و بیاید بیرون.
ساعت حدود ده شب بود تقریباً، یک وقت دیدیم که از در حیاط داخلی [مدرسهی] رفاه - که از آن کوچهِ باز میشد یک در کوچکی بود - یک صدای همهمهای احساس کردم من و یک چند نفری آنجا سر و صدا کردند و {پیدا شد} معلوم شد که یک حادثهای واقع شده.
من رفتم از دم پنجره نگاه کردم دیدم بله امام، تنها از در وارد شدند. هیچکس با ایشان نبود. و این برادرهای پاسدار، پاسدار که یعنی همان کسانی که آنجا بودند - که ناگهان امام را در مقابل خودشان دیده بودند سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند، امام هم علیرغم آن خستگی که آن روز گذرانده بودند با کمال خوشروئی با اینها صحبت میکردند. اینها هم دست امام را میبوسیدند، البته شاید یک ده پانزده نفر مثلاً مجموعاً بودند، همینطور طول حیاط را طی کردند رسیدند به پلههایی که به حال طبقهی اول منتهی میشد و آن پلهها پهلوی همان اتاقی هم بود که من توی آن اتاق بودم. من از پنجره آمدم دم در اتاق وارد هال شدم که امام را از نزدیک ببینم. امام وارد شدند. تو هال هم عدهای از بچهها بودند اینها هم رفتند طرف امام، دور امام را گرفتند که دست ایشان را ببوسند.
من هر چی کردم نزدیک بشوم دست امام را ببوسم دیدم که به قدر یک نفر مزاحمت برای امام ایجاد خواهد شد و علیرغم میل شدیدی که داشتم بروم خدمت امام دست ایشان را ببوسم، کنار ایستادم و امام از دو متری من عبور کردند.
من نزدیک نرفتم چون دیدم شلوغ است دور و ور ایشان و رفتنِ من هم به این شلوغی کمک خواهد کرد. عین این احساس را من توی فرودگاه هم داشتم. توی فرودگاه همه میرفتند طرف امام من هم خیلی دلم میخواست بروم، اما خودم را مانع شدم، بعضی دیگر هم مانع میشدم که بروند طرف امام که ایشان را خسته نکنند.
امام آمدند از پلهها رفتند بالا و در این حین پای پلهها در حدود شاید یک سی چهل نفری، چهل پنجاه نفری آدم جمع شده بود. رفتند دم پاگرد پلهها که رسیدند که میخواستند بروند بالا. یکهو برگشتند طرف این جمعیت و نشستند روی زمین و همه نشستند، یعنی خواستند که رها نکرده باشند این علاقهمندان و دوستداران خودشان را. یکی از برادران آنجا یک مقداری صحبت کرد و یک خیر مقدم حساب نشدهی پرهیجانی - چون هیچکس انتظار این دیدار را نداشت - گفت. بعد هم امام یک چند کلمهای صحبت کردند و رفتند بالا در اتاقی که برایشان معین شده بود راهنمائی شدند به آنجا. و همینطور دیگر خاطرات لحظه به لحظه…
[یکشنبه 1396-11-15] [ 10:29:00 ق.ظ ]
|