مرد کرد زبانی سی و پنج ساله به نام غلامحسین که بر اثر سقوط از کمر فلج شده بود و با چوب زیر بغل راه می رفت راهی مشهدالرضا می شود.با چوبی که زیر بغلش بود خود را به کنار سقا خانه اسماعیل طلایی می رساند.یکی از خدام را می بیند غلامحسین فکر می کند که امام رضا(ع)در یکی از این اتاقهاست که باید نزد او برود…با همان لهجه ی کردی به خادم می گوید آقا کجاست؟ خادم به حالت شوخی به گلدسته اشاره میکند و می گوید از این پله ها که بالا بروی آقا بالاست…

غلامحسین به طرف گلدسته می رود و با زحمت زیاد از پله ی اول و دوم بالا می رود همین که می خواهد با همان تلاش از پله ی سوم بالا رود از بالای گلدسته صدایی می شنود که غلامحسین بالا نیا! برای تو زحمت دارد من خودم پایین می آیم!می بیند که قطعه ای از نور پایین می آید.خوشحال شده سلام می کند.امام می فرماید:چه کار داری؟غلامحسین می گوید:شش ماه است که از کار افتاده ام حالا آمده ام تا مرا خوب کنی.آقا دستی به کمرش می کشد و در همان حال چوبها از زیر بغلش  می افتد و آسوده روی پاهای خود می ایستد و کمرش راست شده و احساس درد نمی کند…حضرت چوبها را از زمین بر می دارد و به او می دهد و می فرماید هر چه دیدی برای آن خادم نقل کن.!

 

موضوعات: مناسبتها  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...